جدال با اهریمن

با سلام:
در رابطه با نظراتتون ممنونم.
این مطلب رو بخونین وحتما بهش نظر بدین.
===========================================معاون مدرسه=============
مردی تقریبا بلند با موهای سفید و هیکل گنده...آره معاون جدید دبیرستان ما ... از اون روزی که اومد من رو مشکوک کردتا اینکه...

صبح زود بود که دیدمش مثل روزهای دیگه عجیب بود ... بهش سلام کردم ...هیچی نگفت.

فقط با یک نگاه من رو به سمت خودش کشید چشمهاش از حدقه زده بود بیرون ... اول متوجه منظورش نشدم ولی یکم که دقت کردم همه چیز رو فهمیدم...اون داشت منو به مبارزه دعوت  می کرد.
بهش گفتم:آخه چرا!؟
خنده شیطانی کرد و گفت:تو همه چیز رو فهمیدی دیگه یا جای من اینجاست یا جای تو!
آره اون می خواست منو از سر راهش برداره . من از همون روز اول همه چیز رو فهمیده بودم .

قبول کردم و جلو رفتم...رفتیم توی سالن... همه بچه ها جمع شده بودند...می دونستم که اگه بهش حمله کنم لهم میکنه...باید یه فکری می کردم...آره ابین بهترین راه بود... با دستم بهش اشاره دادم که تو مشتم لهت میکنم ...خندید...پام روی زمین کشیدم به نشانه اینکه زیر پام خوردت میکنم...باز هم خندید...دیگه عصبی شده بودم داد زدم هوی گنده یه چاق...عصبانی  شد و به سمتم دوید...خیلی ترسیده بودم ولی سره جام موندم ...وقتی که خوب بهم نزدیک شد صندلی رو برداشتم و کوبوندم روی سرش.

دیدم از سرو صورتش داره خون میاد...اما نمیتونستم بهش رحم کنم اگه بهش رحم میکردم نابود می شدم واسه همین محکم با پام کوبیدم توی سرش و مغزش رو پاشیدم رو زمین ... تمام بچه ها هورا کشیدن که یک هویی معاون 2 دبیرستان رو دیدم براش دست تکون دادم اما اون توجه نکرد ...تازه فهمیدم که اون نامرد هم با معاون1 همدست بوده.

از ترس صورتم خیس شده بود اما نه راه پس داشتم نه راه پیش محکم سره جام ایستادم.معاونمون پیرهنش رو در کند و انداخت کنار ...گردنش رو تکون دا و به سمت من حرکت...

ترسیده بودم و داشتم می لرزیدم که اولین مشت محکم رو کوبوند تو شکمم افتادم زمین بلند شدم و دویدم پشت نیمکت ها اون خون خوار پست دوید به سمتم ...یکی از بچه اومد طرفش و هولش داد ولی اون اهریمن رذل یک گاز محکم از گردن اون گرفت و اناختش رو زمین

زمین پر از خون شده بود و اون بچه بی گناه داشت تو خون خودش میغلتید...نمودنستم چی کار کنم ... یک هویی چشمم به یه شیئ براق افتاد رفتم جلو ...اون خنجر معاون 1 بود که از کنار جیبش زده بود بیرون

اون رو برداشتم ... داد بلندی کشیدم و با تمام سرعت به سمتش دویدم و خنجر محکم توی سینش کردم ... یک هویی نور خیره کننده ای همه جا رو گرفت و منو پرت کرد رو زمین اون معاون نامرد داشت آروم آروم می سوخت...آره من موفق شده بودم .
==================
نظر فرامش نشه

نظرات 19 + ارسال نظر
محدثه سه‌شنبه 3 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 02:58 ب.ظ http://baharnarange.blogfa.com

سلام مرسی سر زدی داستانو خوندم ولی نمی دونم چی بگم خوشحالم موفق شدی تونستی شکستش بدی ولی درست نفهمیدم .............. میدونی گاهی وقتا مبارزه می تونه ............... اپ کردم بیای خوشحال یمشم فعلن

آبدارچی چهارشنبه 4 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 08:13 ق.ظ http://www.iranroozi.blogfa.com/

جالب بود بیشتر بهش میمد کابوس قبل از رفتن به مدرسه باشه ولی این کابوس هارو بچه دبستانی باید ببینند نه شما که ماشاالله دبیرستانی هستید خب بی خیال پیش میاد چشمک خوش باشید

[ بدون نام ] چهارشنبه 4 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 09:59 ق.ظ

ماشالله به این جوربوزه.مواظب باش با آرنولد اشتباهی نگیرنت.
اسم دبیرستانت چیه؟
یاعلی......

[ بدون نام ] چهارشنبه 4 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 02:33 ب.ظ http://www.onerealboy.blogfa.com

سلام

جالب بود ..

خوشمان آمد ....

گویم وزبر تو از سکه هایمان بهره مند سازد.

تا بعد......

یلدا چهارشنبه 4 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 03:10 ب.ظ http://shereshabeyalda.pesainblog.com

سلام ...
این ایام رو بهتون تسلیت می گم...
پایدار و پیروز باشید تا همیشه....

شیما چهارشنبه 4 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 10:17 ب.ظ http://persian4shiraz.blogfa.com

مطلب باحالی بود و البته وبلاگت خیلی خوبه بازم به من سر بزن فعلا با اجازه

یه پسر واقعی پنج‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 02:20 ب.ظ

سلام خوبی آنی ها می دونی من هم آنم

نیکا جمعه 6 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 05:42 ق.ظ http://nika-star.tk

کاش دقیق اطلاع داشتی بعد این حرفها رو می زدی
کاش از همه چیز خبر داشتی
کاش کامنتهای پیمان خان رو می دیدی بعد حرف میزدی
کاش یک طرفه به قاضی نمی رفتی
و کاش و کاش و کاش/........
من هم دوستان اهوازی زیاد دارم و هم فامیل در اهواز زیاد دارم و به وجودشان افتخار هم می کنم
به هر حال
طاعات قبول و یا حق/.......

صادق یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 08:00 ب.ظ http://haak.blogfa.com

این دفعه بهت سلام می کنم چون بچه خوبی شدی
نیمیدونم امست چیه فکر کنم مهرداد باشه آقا مهرداد من خودم کمتر کسی رو هک میکنم ولی کسی که به یکی از دوستانم توحین کنه خیلی ازش بدم می یاد من هم هیچ مشکلی با اهوازی ها ندارم تازه یه لینک از اهوازی ها تو وبلاگم هست ولی من دوست دارم اسمی از نیکا جان تو وبلاگ تو نباشه خواهشن پاکش کن اسمه نیکارا ولی بار دیگر اگه امدم دیدم اسمه نیکا تو وبلاگ تو هست دیگه خودت بهتر می دونی چی میشه می بینی این دفعه ازت خواهش کردم باردیگه خواهشی حالیم نیست
ممنون
یا حق............

محدثه دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 12:42 ق.ظ http://baharnarange.blogfa.com

سلام
خوبید
خوشحالم اون پست رو که درباره نیما و شهرام بودو برداشتید چون همونطور که نیکا جون گفت من دیدم چی درباره اش نوشتن ولی خوب بازم من قضاوت نمی کنم چون در کل بی خبر بودم
خوب بازم باید تشکر کنم دیگه..........
خوب می بینمت باشه
بازم مرسی
فعلن

مریم(پنجره) دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 08:45 ق.ظ http://1358mar.blogfa.com

سلام
مرسی که اومدی وسر زدی
آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟
من آپ کردم بیا............

سعید دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 11:37 ق.ظ http://tatar.blogfa.com

آپم بیا.........

نیکا یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 11:51 ق.ظ http://nika-star.blogfa.com

چی شده بود اینجا؟
چند بار اومدیم مشکل داشتش
به روزم و یا حق
/.........

سعید یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 05:10 ب.ظ http://tatar.blogfa.com

سلام دادا بروزم.....

حاج پیمان چهارشنبه 18 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 09:11 ق.ظ http://ahwaziha.com

سلام مهرداد........
من میخام بیام بلاگ اسکای......
خیلی توپ شده.............

محدثه پنج‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 01:08 ب.ظ http://baharnarange.blogfa.com

سلام
خوبی
کی اپ می کنی
من اپما
می بینمت
فعلن

نیکا پنج‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 05:32 ق.ظ http://nika-star.blogfa.com

کامنتینگ بالا واسم راه نداد اومدم اینجا
بد جوری عرب ستیز شدید هااااااااا
یا حق/........

وحید جمعه 4 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 01:05 ق.ظ http://www.iroxin.blogsky.com

سلام مهرداد:
داستان جالب بود.این سخن رو هم از آناتل فرانس داشته باش بد نیست.
آناتل فرانس:خطا کردن یک کار انسانی است اما تکرار آن یک کار حیوانی .

صادق چهارشنبه 18 دی‌ماه سال 1392 ساعت 08:35 ق.ظ

دوست عزیزم درود بر تو ؛ من سن و سالم به این داستانا نمی خوره هر چند علاقه مند به ماجراهای اساطیری هستم ( برای راهنمایی عبارت بوریس ولِجو رو سرچ کنید boris vallejo ) نقاش اسطوره ایه با بدنهای عریان و عضله ای ؛ خواستم بگم این داستان شما بقول دوست عزیزی که نظر دادن کابوس قبل از مدرسه هستش ؛ در واقع نشان دهنده نفرت از محیط مدرسه ( با توجه داشتن به اینکه دانش آموزها معصوم و دوست شما هستن ولی معاونین و دست اندرکارهای مدرسه همشون شیطان و اهریمنی هستن ) ؛ انصافاً ما هم در دوره دبیرستان یه معاون داشتیم که شیطان بود انگاری ... تو این سن روحیه ها حساسه عزیزم حالا به سن و سال من (٣٥ سالگی ) رسیدی مطمئناً پخته تر و قوی تر میشی و مبارزه های زیادی رو پشت سر گذروندی تا اون موقع ؛ درود به همه جوونا ؛ وقتی اون دوره یادم میاد فقط میتونم بگم عاشقتوتم ؛ ضمناً من درسم زیاد خوب نبود باهوش و کنجکاو بودم ولی نمره هام جالب نبود رشته تحصیلیم تجربی بود هر چند به ترم انسانی خوندم بعد اومدم تجربی ؛ ولی دانشگاه حقوق شهرمون چالوس قبول شدم ( در دوران سر بازی ) بعد از دانشگاه هم یک سال باقیمونده خدمتمو گذروندم الان هشت سالی میشه دفتر خونه اسناد رسمی دارم و اوضام خوبه و تصمیم دارم وارد دنیای پوشاک بشم و به زودی برند و مارک جدیدی از لباس رو با کیفیت بالا تولید کنم ؛ هد فم این بود که بهتون بفهمونم زیاد نا امید نشین این معاونها و معلمهای بد هم دورشون می گذره و زندگی چهره لبخند زنان خودشو نشونتون می ده و همتون موفق خواهید شد شک نکنید فقط باید سعی کنید با هدف باشید و نهراسید و سراغ مواد و نا سلامتی ها نرید ؛ ضمناً به خدا توکل داشته باشید خداوند خودش تمام شیطانهای سر راهتون رو نابود می کنه بدون اینکه قطره خونی از بی گناهی بریزه ؛ مطمئنم همتون موفق میشید منم مثل شما همیشه در بیم و امید بودم ولی زندگی چهره های زیباتری داره که حتماً براتون به نمایش میزاره سوالی داشتین این ایمیل منه royayesabz1357@yahoo.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد